* نشستم اینجا .. بالای دیوار بی اعتمادی ..
دیواری نامرئی ..
با آجرهایی سیاه .. که سیاهی هیچ کدامشان به چشمم نیست ..
پاهایی آویزان از سر بی قراری و
سری افکنده از روی عشق ..
** تمام حرف من همین بود ..
دوستت دارم ..
دوستم داری ؟؟
داشتی ؟؟
نه !!
دوستت دارم ..
*** حیف ..
حرفهایم حریف حرافی کلاغهای سیاه بالای بلندترین درخت خشک باغچه هم نشد
آنجا که من ساکت بودم و ساکت بودم و با هر بار .. شنیدم که میگفتند ..
برف .. برف ..
برفی نبود ...
از سومی لذت بردم
آفرین
قلمت داره روز به روز بهتر می شه
تبریک می گم دود
دیوار نا مرئی بی اعتمادی ! جالب بود . ممنون