امروز ...

 

 

مثل تمام مچاله شده های روی میز ... 

من هم ... 

بدون اینکه باشم ...  

لااقل دلشان خوش بود به درد کاری خوردند ...  

هرچند کثیف .. 

حس هیچ کدامشان را ندارم این روزها .. 

حسی نیست .. 

حتی حس یک دستمال کاغذی مچاله شده ..

...

کاش زودتر میفهمیدم ... 

اینهمه اصرار ... 

اینهمه تکرار .. 

کاش زودتر میفهمیدم که وقتی خواب بودم .. بی اجازه پاک شدم .. 

وقتی شیرینترین خوابها را میدیدم ... 

به تلخترین شکل ممکن پاک میشدم ... 

یک تلخی ممتد ... مثل خط موازی که من و تو بودیم و هیچ وقت به هم نرسیدیم ..  

نمیرسیم ... 

جای خالی ات بدجور درد میکند ... 

مثل دندانی که خورده باشد ... 

کسی بزند پای پنجه ات و سکندری بخوری و بیفتی و ناگاه دندانت نباشد .. 

جای خالی ات بدجور درد میکند ..  

و من چقدر راضیم از آنهمه اصراری که بود و حیف که به داد هیچ کجای دلم نرسیدی ..

چهارم ..

 

جای خالی ات بدجور خالی است ..  

مثل دندان عقلی که کنده باشی و جایی نداشت برای ماندن ..  

درد میکرد .. اما  

باید کنده میشدی تا جایی برای دیگران باز شود ..  

نه اینکه برای رفتن تو بیشتر از دندانم گریه کرده باشم ..  

لااقل خودم خواستم تو نباشی ..  

میخندم ..  

حتی بعد رفتن جفتتان .. راحتتر میشود خندید . ..

سوم ..

 

 

هیچ عجله ای برای از دنیا رفتنم نیست ...  

آن طرفها هم خبری نمیتواند باشد .. بچه که نیستم ..  

لااقل اینجا زندگی میکنم ..  

نه اینکه آنطرف خط وعده داده شده بهشتی ات .. با مرگ به آنچه نیست برسم ..  

دوم ....

 

هیچ وقت فکر نکردم هیچ چیز به اندازه بی دردی .. درد باشد ..  

امروز به درد احتیاجی نیست ..  

بی درد .. درد میکشم ..